جدول جو
جدول جو

معنی هم طراز - جستجوی لغت در جدول جو

هم طراز
هم قدر، برابر، مساوی، دارای شان و رتبۀ هم سان
تصویری از هم طراز
تصویر هم طراز
فرهنگ فارسی عمید
هم طراز
(هََطِ / طَ)
برابر. هم سطح. هم باد. (یادداشتهای مؤلف) ، هم ردیف. هم مرتبه. هم رتبه
لغت نامه دهخدا
هم طراز
برابر، مساوی، معادل
تصویری از هم طراز
تصویر هم طراز
فرهنگ لغت هوشیار
هم طراز
((~. طِ))
برابر، مساوی
تصویری از هم طراز
تصویر هم طراز
فرهنگ فارسی معین
هم طراز
معادل، نظیر، هم ارز، هم درجه، هم رتبه، هم سطح، هم شان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم تراز
تصویر هم تراز
هم طراز، هم قدر، برابر، مساوی، دارای شان و رتبۀ هم سان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم قران
تصویر هم قران
یار و مصاحب، همنشین، به هم نزدیک شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم ترازو
تصویر هم ترازو
هم وزن، هم سنگ، برابر، هم قدر، هم پایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم گرای
تصویر هم گرای
آنکه با دیگری بر یک گرایش و قصد و تمایل باشد
فرهنگ فارسی عمید
(جَ کُ)
باغبان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرادف چمن آرای و چمن پیرای و چمن ساز. (از آنندراج). و رجوع به چمن آرای و چمن پیرای و چمن ساز شود، هر آنچه باغ و چمن را بیاراید و زینت دهد. گل یا درخت یا هرچه مایۀ زیبایی و آراستگی باغ و چمن شود:
خیز و بجلوه آب ده سرو چمن طراز را
آب و هوا زیاده کن باغچۀ نیاز را.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ شَ)
هم پیاله. هم کاسه. همقدح. (آنندراج) ، ندیم همنشین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم آوا. دو چیز یا دو تن که با هم آواز خوانند و هم صدا شوند. (یادداشت مؤلف). آنکه آواز او موافق آواز دیگری باشد. (برهان) :
با هرکه در این رهی هم آواز
در پردۀ او نوا همی ساز.
نظامی.
خبر ما برسانید به مرغان چمن
که هم آواز شما در قفسی افتاده ست.
سعدی.
ای بلبل اگر نالی، من با تو هم آوازم
تو عشق گلی داری، من عشق گل اندامی.
سعدی.
چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی
که ش یار هم آواز بگیرند به دامی.
سعدی.
، دو چیز یا دو کس که یک رای و آهنگ دارند. هم آهنگ. (یادداشت مؤلف). موافق و رفیق. (برهان) :
هم آواز شد رای زن با دبیر
نبشتند پس نامه ای بر حریر.
فردوسی.
تو با لشکرت رزم را ساز کن
سپه را بر این بر هم آواز کن.
فردوسی.
که بودند هر ده هم آواز اوی
نگه داشتندی به دل راز اوی.
فردوسی.
دلم چون دید دولت را هم آواز
ز دولت کرد بردولت یکی ناز.
نظامی.
ای بر ازلیتت ز آغاز
خلق ازل و ابد هم آواز.
نظامی.
به روزگار همایون خسرو عادل
که گرگ و میش به توفیق او هم آوازند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(هََ پَرْ)
دو پرنده که همراه پرواز کنند:
گهی با دام و دد دمساز گشتی
گهی با باز هم پرواز گشتی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ تَ)
هم وزن و برابر و مقابل و هم قوت. (از آنندراج) :
ندارد فعل من آن زوربازو
که با عدل تو باشد هم ترازو.
نظامی.
سیه کولۀ گردبازو منم
گران کوه را هم ترازو منم.
نظامی.
، قرین. جفت:
کاو را به زر و به زور بازو
گردانم با تو هم ترازو.
نظامی.
بدین فرخی گوهری تابناک
نه فرخ بود همترازوی خاک.
نظامی.
، حریف. هم زور. هم آورد:
قوی کرد بر جنگ بازوی خویش
بکوشید با هم ترازوی خویش.
نظامی.
که یارب چه زور و چه بازوست این
گهر با قدر همترازوست این.
کلیم کاشانی.
- بی هم ترازو، بی رقیب. بی هم آورد:
به داد و دهش چیره بازو بود
جهانبخش بی هم ترازو بود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ترجمه. (برهان). برساختۀ دساتیر است. (از حواشی برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(شِ طَ)
نام یکی از دهستانهای بخش خلیل آباد واقع در باختر کاشمر، سر راه شوسۀ عمومی سبزوار. دارای 6 آبادی. دارای 2502 تن سکنه. دیه های مهم: جابور (با 1689 جمعیت). کندر (با 2203 جمعیت). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دُ دِ)
هر حیوانی که دم آن دراز و طویل باشد. (ناظم الاطباء). دارای دم طویل. درازدم، مار (عامه گمان برند که اگر اسم مار برند او از سوراخ برآید از این رو نام او نبرند و دم دراز گویند). (یادداشت مولف) ، درازدنبال. با دنبالۀ طویل
لغت نامه دهخدا
(دُدِ)
دهی است از دهستان هرسم بخش مرکزی شهرستان شاه آباد. با 1153 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ)
عامل و متصدی. (آنندراج).
- عمل طراز فلک، عقل عاشر که آن را عقل فعال نیز گویند. (آنندراج) :
عمل طراز فلک در صلاح کون و فساد
اگر نهد بخلاف مصالح تو مدار.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ)
طرازندۀ دام. آرایندۀ دام، دامدار. (ناظم الاطباء). تعبیه کننده آلت شکار. صیاد، منصوبه باز، رایزن. (ناظم الاطباء) ، مجازاً مکار. دغاباز. عیّار. فریبنده. گربز. حیله گر. محیل. ج، دام طرازان. (از آنندراج) ، اختراع کننده و مدبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ)
هم سرا. هم خانه. همنشین:
بمانید با یکدگر هم سرای
مباشید از یکدگرتان جدای.
فردوسی.
بدین هم نشست و بدین هم سرای
همی دارشان تا تو باشی به جای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(هََ تَ)
هم طراز. برابر. هم سطح. یکسان. (یادداشت مؤلف). رجوع به هم ترازو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هم شراب
تصویر هم شراب
حریف شرابخواری، هم پیاله
فرهنگ لغت هوشیار
شخصی که بسبب صمیمت از اسرار دیگری اطلاع یابد محرم اسرار: ما بی غمان مست دل ازدست داده ایم همراز عشق و همنفس جام باده ایم. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب طراز
تصویر آب طراز
طراز بنایان که در درون خود آب دارد تراز آبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمل طراز
تصویر عمل طراز
عامل و متصدی
فرهنگ لغت هوشیار
چامه تراز سراینده شاعر سخن پرداز: ور نظم طراز آفتاب گردد بدبیند شان سایه بان ایوان. (عثمان مختاری. چا. همائی. 413)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم رازی
تصویر هم رازی
محرم اسرار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم ترازو
تصویر هم ترازو
دو یا چند چیز که وزنشان یکی باشد هم وزن، برابر مساوی
فرهنگ لغت هوشیار
دو چیز که آوازشان هماهنگ باشد هم صدا، همزبان یک زبان هم سخن متفق القول متفق الکلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سرای
تصویر هم سرای
همنشین، هم خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قران
تصویر هم قران
همنشین، همکت، همدم، یار مصاحب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم آواز
تصویر هم آواز
((هَ))
هم صدا، هم زبان، متفق القول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم ترازو
تصویر هم ترازو
((هَ. تَ))
برابر، مساوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب طراز
تصویر آب طراز
((طَ))
آب تراز، طراز بنّایان که در درون خود آب دارد، تراز آبی
فرهنگ فارسی معین