باغبان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرادف چمن آرای و چمن پیرای و چمن ساز. (از آنندراج). و رجوع به چمن آرای و چمن پیرای و چمن ساز شود، هر آنچه باغ و چمن را بیاراید و زینت دهد. گل یا درخت یا هرچه مایۀ زیبایی و آراستگی باغ و چمن شود: خیز و بجلوه آب ده سرو چمن طراز را آب و هوا زیاده کن باغچۀ نیاز را. عرفی (از آنندراج)
باغبان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرادف چمن آرای و چمن پیرای و چمن ساز. (از آنندراج). و رجوع به چمن آرای و چمن پیرای و چمن ساز شود، هر آنچه باغ و چمن را بیاراید و زینت دهد. گل یا درخت یا هرچه مایۀ زیبایی و آراستگی باغ و چمن شود: خیز و بجلوه آب ده سرو چمن طراز را آب و هوا زیاده کن باغچۀ نیاز را. عرفی (از آنندراج)
هم آوا. دو چیز یا دو تن که با هم آواز خوانند و هم صدا شوند. (یادداشت مؤلف). آنکه آواز او موافق آواز دیگری باشد. (برهان) : با هرکه در این رهی هم آواز در پردۀ او نوا همی ساز. نظامی. خبر ما برسانید به مرغان چمن که هم آواز شما در قفسی افتاده ست. سعدی. ای بلبل اگر نالی، من با تو هم آوازم تو عشق گلی داری، من عشق گل اندامی. سعدی. چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی که ش یار هم آواز بگیرند به دامی. سعدی. ، دو چیز یا دو کس که یک رای و آهنگ دارند. هم آهنگ. (یادداشت مؤلف). موافق و رفیق. (برهان) : هم آواز شد رای زن با دبیر نبشتند پس نامه ای بر حریر. فردوسی. تو با لشکرت رزم را ساز کن سپه را بر این بر هم آواز کن. فردوسی. که بودند هر ده هم آواز اوی نگه داشتندی به دل راز اوی. فردوسی. دلم چون دید دولت را هم آواز ز دولت کرد بردولت یکی ناز. نظامی. ای بر ازلیتت ز آغاز خلق ازل و ابد هم آواز. نظامی. به روزگار همایون خسرو عادل که گرگ و میش به توفیق او هم آوازند. سعدی
هم آوا. دو چیز یا دو تن که با هم آواز خوانند و هم صدا شوند. (یادداشت مؤلف). آنکه آواز او موافق آواز دیگری باشد. (برهان) : با هرکه در این رهی هم آواز در پردۀ او نوا همی ساز. نظامی. خبر ما برسانید به مرغان چمن که هم آواز شما در قفسی افتاده ست. سعدی. ای بلبل اگر نالی، من با تو هم آوازم تو عشق گلی داری، من عشق گل اندامی. سعدی. چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی که ش یار هم آواز بگیرند به دامی. سعدی. ، دو چیز یا دو کس که یک رای و آهنگ دارند. هم آهنگ. (یادداشت مؤلف). موافق و رفیق. (برهان) : هم آواز شد رای زن با دبیر نبشتند پس نامه ای بر حریر. فردوسی. تو با لشکرت رزم را ساز کن سپه را بر این بر هم آواز کن. فردوسی. که بودند هر ده هم آواز اوی نگه داشتندی به دل راز اوی. فردوسی. دلم چون دید دولت را هم آواز ز دولت کرد بردولت یکی ناز. نظامی. ای بر ازلیتت ز آغاز خلق ازل و ابد هم آواز. نظامی. به روزگار همایون خسرو عادل که گرگ و میش به توفیق او هم آوازند. سعدی
هم وزن و برابر و مقابل و هم قوت. (از آنندراج) : ندارد فعل من آن زوربازو که با عدل تو باشد هم ترازو. نظامی. سیه کولۀ گردبازو منم گران کوه را هم ترازو منم. نظامی. ، قرین. جفت: کاو را به زر و به زور بازو گردانم با تو هم ترازو. نظامی. بدین فرخی گوهری تابناک نه فرخ بود همترازوی خاک. نظامی. ، حریف. هم زور. هم آورد: قوی کرد بر جنگ بازوی خویش بکوشید با هم ترازوی خویش. نظامی. که یارب چه زور و چه بازوست این گهر با قدر همترازوست این. کلیم کاشانی. - بی هم ترازو، بی رقیب. بی هم آورد: به داد و دهش چیره بازو بود جهانبخش بی هم ترازو بود. نظامی
هم وزن و برابر و مقابل و هم قوت. (از آنندراج) : ندارد فعل من آن زوربازو که با عدل تو باشد هم ترازو. نظامی. سیه کولۀ گردبازو منم گران کوه را هم ترازو منم. نظامی. ، قرین. جفت: کاو را به زر و به زور بازو گردانم با تو هم ترازو. نظامی. بدین فرخی گوهری تابناک نه فرخ بود همترازوی خاک. نظامی. ، حریف. هم زور. هم آورد: قوی کرد بر جنگ بازوی خویش بکوشید با هم ترازوی خویش. نظامی. که یارب چه زور و چه بازوست این گهر با قَدَر همترازوست این. کلیم کاشانی. - بی هم ترازو، بی رقیب. بی هم آورد: به داد و دهش چیره بازو بود جهانبخش بی هم ترازو بود. نظامی
نام یکی از دهستانهای بخش خلیل آباد واقع در باختر کاشمر، سر راه شوسۀ عمومی سبزوار. دارای 6 آبادی. دارای 2502 تن سکنه. دیه های مهم: جابور (با 1689 جمعیت). کندر (با 2203 جمعیت). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نام یکی از دهستانهای بخش خلیل آباد واقع در باختر کاشمر، سر راه شوسۀ عمومی سبزوار. دارای 6 آبادی. دارای 2502 تن سکنه. دیه های مهم: جابور (با 1689 جمعیت). کندر (با 2203 جمعیت). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
هر حیوانی که دم آن دراز و طویل باشد. (ناظم الاطباء). دارای دم طویل. درازدم، مار (عامه گمان برند که اگر اسم مار برند او از سوراخ برآید از این رو نام او نبرند و دم دراز گویند). (یادداشت مولف) ، درازدنبال. با دنبالۀ طویل
هر حیوانی که دم آن دراز و طویل باشد. (ناظم الاطباء). دارای دم طویل. درازدم، مار (عامه گمان برند که اگر اسم مار برند او از سوراخ برآید از این رو نام او نبرند و دم دراز گویند). (یادداشت مولف) ، درازدنبال. با دنبالۀ طویل
عامل و متصدی. (آنندراج). - عمل طراز فلک، عقل عاشر که آن را عقل فعال نیز گویند. (آنندراج) : عمل طراز فلک در صلاح کون و فساد اگر نهد بخلاف مصالح تو مدار. عرفی (از آنندراج)
عامل و متصدی. (آنندراج). - عمل طراز فلک، عقل عاشر که آن را عقل فعال نیز گویند. (آنندراج) : عمل طراز فلک در صلاح کون و فساد اگر نهد بخلاف مصالح تو مدار. عرفی (از آنندراج)